کتاب وقتی بابام بچه بود اثر اکبر نعمتی انتشارات شباهنگ

یکی از خاطره های بابام که فکر نمی کنم هیچ وقت بتونم اونو فراموش کنم، قضیه ی آتیش گرفتن بابامه. هنوزم هر وقت یادم می افته دلم برای بابام می سوزه. بابام می گفت: اون روز مادری - مادر بابام - مهمون داشت. دو سه تا از آشناها از صبح اومده بودن خونه ما. خاله محترم هم بود. بعد از ناهار اونا زیر کرسی نشسته بودن صحبت می کردن، منم رفتم زیر کرسی، کنار مادری خوابیدم. وقتی بیدار شدم دیدم مهمونا همه خوابیدن. مادری هم خوابیده بود. من پوستینی رو که آقا - پدربزرگ من - برام از مشهد آورده بود پوشیدم و مشغول بازی شدم. یادم نیست چه بازیی می کردم. پوستین دو رو بود. یه طرفش پارچه ای بود که با نخ های روش گلدوزی کرده بودن، یه طرفش پوست ببعی بود. وقتی می پوشیدم همه بهم می گفتن ببعی کوچولو. تازه هوا داشت تاریک می شد اونا بیدار شده بودن و داشتن چایی می خوردن. من یواشکی به مادری گفتم که دستشویی دارم. مادری سر پله به من گفت فانوسو بردار یواش یواش برو پایین منم الان میام. فانوس سر پله بود. مادری فیتیله شو کشید بالاتر و گفت مواظب پله ها باش، منم پشت سرت میام و...