در بخشی از کتاب آمده است:بیشتر شبیه یه سایۀ بزرگ و سیاه بود. تنها چیزی که تونستم واضح ببینم، دستاش بود، دو تا دست اسکلتی و لاغر داشتند با انگشت من رو نشون میدادن. یه چیزی هم ازشون چکه میکرد. یه چیزی شبیه... شبیه خون! خواستم فرار کنم که ولی انگار طلسم شده باشم، دیگه نتونستم تکون بخورم. همونجا سرِ جام میخکوب شدم. بعد یکی از دستها مثل برق پرید جلو و گلوم رو گرفت. خیلی وحشتناک بود. همون لحظه رعدوبرقِ وحشتناکی زد و تونستم صورت ترسناک و رنگپریدَش رو ببینم. خندَش مو به تنم سیخ کرد.